♥دخترک تنها♥

این یه داستان خیلی قشنگ و واقعیه

به ادامه ی مطلب برید.


ادامه مطلب
mariya|21 / 6 / 1390برچسب:,|

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زده ای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
شاهزاده ی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

mariya|19 / 6 / 1390برچسب:,|

وقتی که دیگر رفت...
من به انتظار امدنش نشستم...
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد...
من او را دوست داشتم...
وقتی که او تمام کرد...
من شروع کردم...
وقتی که او تمام شد...
من اغاز شدم...
و چه سخت است تنها متولد شدن...
مثل تنها زندگی کردن است... مثل تنها مردن...

mariya|19 / 6 / 1390برچسب:,|

یک روز می بوسمت
فوقش خدا منو میبره جهنم!
فوقش می شم ابلیس!
اون وقت تو هم به خاطر اینکه یه ابلیس تو رو بوسیده جهنمی می شی!
جهنم که اومدی من اونجا پیدات می کنم!
و دور از چشم خدا هروز می بوسمت!
وای خدا چه بهشتی می شه جهنم!

mariya|19 / 6 / 1390برچسب:,|

 

آخر قصه ی مارا همان اول لو دادن

همان جایی که گفتند: یکی بود و یکی نبود . . .

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
just for my love

ادامه مطلب
mariya|19 / 6 / 1390برچسب:,|

 

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست

یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند

یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و یاد گرفتم هر چه عاشق تری ، تنهاتری

mariya|19 / 6 / 1390برچسب:,|

 

یادته بهم گفتی

هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون

تا نکنه نامردی اشکاتو ببینه

و بهت بخنده!!!!

گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟؟

گفتی: اگه چشمای قشنگت تر بشن آسمون هم گریش میگیره.

گفتم: فقط یه چیز ازت میخوام!!!!!

"وقتی چشام خواست بباره پیشم باش"

گفتی: به چشم!!!!!

اما حـــــــــــــالا

.

.

.

حالا دارم گریه میکنم آسمونم نمیباره

تـــــــــازه

.

.

توام اون دور دورا وایسادی و داری بهم میخندی!!!

mariya|19 / 6 / 1390برچسب:,|

 

ای مترسک! انقدر دستهایت را باز نکن

کسی تورا در آغوش نمیگیرد

ایستادگی همیشه تنهایی میاورد

سهم تو فقط کلاغ هایی شوم هستند

 

 

 

مـــی روی و من پشت سرت آب نمـی ریـزم.

.. وقتی هـــــــوای رفتــــــــن داری

دریـــــا را هم به پـایت بریـزم بــــر نمــــی گــــردی..!

 

 

mariya|15 / 6 / 1390برچسب:,|

وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است؟؟. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.



بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما ما...درم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."



چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."



مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."



از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."



تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قــلــــــــــب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"



از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."



"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."



بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".



گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".



همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!



خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند ....

mariya|11 / 6 / 1390برچسب:,|

 

 

به کنار پنجره ی بسته امید می روم و به آروزهایی که از دور برایم دست تکان می دادند نگاه

می کردم،من ازدورسایه ی چیزی را میبینم که با دستهایش مرا میخواند.مــرگ از پنجره بسته

مرا میخواند.دگر به این پنجره عادت کرده بودم چرا که از وقت سپیده تا به هنگام غروب به انتظار

دو کفش تازه که بیایند و ذهن این جاده های غم آلود را مرور کند،همیشه بر این باور بودم که

زمین میداند سینه اش را دو کفش تازه مرور خواهد کرد.دیگر چشم هایم کم سو شده اند اما

باز هم به انتظار تو در این جاده های پر غبار می مانم.در کنار این پنجره.من بودم،غم بود،شمع و

شب بود.اما دیری نپایید که شب رفت و شمع سوخت وتنها در این اتاق سردو بی روح من

ماندم و غم.می خواهم روزی تمام این غم ها را همچون مُشت بر دل سیاه شب زنم و راهی

آبادی شوم،که در آن پنجره ای نباشد که کنار آن بر انتظار تکیه زنم.

 

 

به امید آن روز... 

 

mariya|8 / 6 / 1390برچسب:,|

www.mariya1.loxblog.com\478

مگذار كه عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبديل شود !

مگذار كه حتي آب دادنِ گلهاي باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهاي باغچه بدل شود !

عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ ديگري نيست ،

پيوسته نو كردنِ خواستني ست كه خود پيوسته ، خواهانِ نو شدن است و ديگرگون شدن.

تازگي ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه مي شود تازگي و طراوت را از عشق گرفت و عشق

همچنان عشق بماند ؟

عشق، تن به فراموشي نمي سپارد ، مگر يك بار براي هميشه .

جامِ بلور ، تنها يك بار مي شكند . ميتوان شكسته اش را ، تكه هايش را ، نگه داشت .

اما شكسته هاي جام ،آن تكه هاي تيزِ برَنده ، ديگر جام نيست .

احتياط بايد كرد . همه چيز كهنه ميشود و اگر كمي كوتاهي كنيم ، عشق نيز .

بهانه ها جاي حسِ عاشقانه را خوب مي گيرند

 

متني از كتاب "يك عاشقانه آرام" اثر نادر ابراهيمي

mariya|4 / 6 / 1390برچسب:,|

یکی بود یکی نبود..

هرکی بود غریبه بود...

از دلم خبر نداشت..

که تورو از دلم ربود..

هرکی بود هرچی که داشت..

قد من عاشق نبود..

واسه چشمای سیات..

بخدا لایق نبود..

گول نگاشو خوردم و..

دلم رو بستم به چشاش..

دیوونه بودم مثله شمع..

یه عمری آب شدم به پاش..

بعد یه عمر آزگار..

عشق منو گذاشت کنار..

رفت پی یه عشق دیگه..

اونم سپرد به روزگار..ا

ز اولش هیچکی نبود..

هیچکی به دادم نرسید..

قصه من به سر رسید..

دلم به عشقش نرسید

mariya|4 / 6 / 1390برچسب:,|